جای همه شما خالی ...
بیست و هشتم فروردین خدا دعوتمون کرد به خانه خُدش و من روسیاه شدم زائر خانه خدا ...
شب آخر که داشتیم از مکه حرکت می کردیم،دقایق آخر تو لابی هتل برامون یه مراسم کوچیک خدا حافظی گرفتن و مداح در حال خوندن بود ،
من با دوربین فیلم می گرفتم اما یه آن اشکم جاری شد ...
همه بچه های کاروان ما در حال گریه و ناله بودن که دیگه وقت تمام شده و باید از این سرزمین برن.
اما کاروانهای دیگه که میومدن برن حرم، این وضعیت رو که میدیدن تعجب می کردن!!!
خیلی ها بی تفاوت رد میشدن و بعضی سوال می کردن که چه خبره؟ بعد از فهمیدن پی کار خودشون می رفتن....
اما اونا نمی فهمیدن که چند روز دیگه نوبت خودشون هم میشه و همه باید بار صفر ببندن....
همونطور که ما متوجه نشدیم و زود این نعمت رو از دست دادیم...
.
.
.
اونجا این فکر به نظرم رسیدکه زمان مرگ هم همینطوره و فقط کسی که در حال مرگه می فهمه چه اتفاقی می افته و مردم همینجوری بیتفاوت رد میشم.... و نه هیچ تلاشی.... ونه هیچ نگرانی از تمام شدن وقت.... خدایا مرا ببخش.