پيام
+
ميگفت: تعدادي از رزمنده ها با ميني بوس ، از خط اول بر مي گشتيم، تو بيابون تاريک وسط دشمن يه وقت متوجه شديم جاده رو گم کرديم وقتي پياده شديم ديديم درب عقب هم بازه و لاستيک زاپاس نيست!!!! گازوئيل هم نداشتيم و اگه تا قبل صبح راه رو پيدا نميکرديم گير عراقي ها مي افتاديم!!!
ساعت ها تو تاريکي سرگردان بوديم و چون هوا هم ابر بود راه رو پيدا نمي کرديم...
يک آن اينگار کسي بهم بگه، به راننده گفتم نگهدار!!!

هما بانو
92/8/21
داش هادي
!!! همه عصباني بودن و ناراحت!
گفتم يه لحضه همه ساکت باشيد و براي سلامتي امام خميني صلوات بفرستيد! هنوز چند دقيقه اي نبود راه افتاديم که تو تاريکي لاستيک ماشين رو وسط جاده خاکي پيدا کرديم. . .
و همگي به عظمت (روح خدا) پي برديم.
داش هادي
خاطراتي از @};- پدر عزيزم@};-
عکاس آماتور
خدا حفظش کنه
داش هادي
همينطور شما رو
داش هادي
@};-