پيام
+
سياه پوشيده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستي به تنه ام کشيد ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود ميباليدم ، ديگر نمي خواستم درخت باشم ، آينده ي خوبي در انتظارم بود !
سوزش تبر هايش بيشتر مي شد که ناگهان چشمش به درخت ديگري افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هايم ، او را برد ...
داش هادي
91/9/25
داش هادي
و من که نه ديگر درخت بودم ، نه تخته سياه مدرسه اي ، نه عصاي پير مردي ...
خشک شدم ..
---
بازي با احساسات مثل داستان تبر و درخت مي مونه... تا مطمئن نشدي تبر نزن!
احساس نريز!!
زخمي مي شود ... در آرزوي تخته سياه شدن ، خشک مي شود ...........................!
مائده ی عشق
ووووااااي! بيچاره ! حالا اين حرفا درد کي هست؟
داش هادي
درد يه درخت زخمي!!!!!!!!=)))))))))
مائده ی عشق
اهان! فک کردم درد دل خودتونه! بخير گذشته پس!
داش هادي
نه بابا اينقدر دلمون درد نميکنه !!!
مائده ی عشق
اسياب به نوبت !
داش هادي
باشه ماهم تو نوبت!:)