پيام
+
مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت. در حال کار، گفتگوي جالبي بين آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسيدند؛
آرايشگر گفت: “من باور نميکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتري پرسيد: “چرا؟”
آرايشگر گفت: “کافي است به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آيا اين همه مريض ميشدند؟ بچههاي بيسرپرست پيدا ميشدند؟ اين همه درد و رنج وجود داشت؟
زهرا -شاپرک
91/8/6
داش هادي
نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين چيزها وجود داشته باشد.”
مشتري لحظه اي فکر کرد، اما جوابي نداد؛ چون نميخواست جروبحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت. در خيابان مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده..
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت: “به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.”
داش هادي
آرايشگر با تعجب گفت: “چرا چنين حرفي مي زني؟ من اينجا هستم، همين الان موهاي تو را کوتاه کردم!”
مشتري با اعتراض گفت: “نه! آرايشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هيچ کس مثل مردي که آن بيرون است، با موهاي بلند و کثيف و ريش اصلاح نکرده پيدا نميشد.”
آرايشگر گفت: “نه بابا؛ آرايشگرها وجود دارند، موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.”
مشتري تاييد کرد: “دقيقاً! نکته همين است. خدا هم وجود دارد!